شهادت رضا بازی

شهادت رضا بازی نام: رضا نام خانوادگی: بازی نام پدر: پاشاه تحصیلات: ششم ابتدایی محل تولد: ایوان محل شهادت: چنگوله تاریخ تولد: 9/12/1333 تاریخ شهادت: 30/1/1365 **************************************************** اواخر فروردین 65 بود، هنوز گردان 503 و گروهان ما (ثارالله) در همان محور چغاعسکر_ سَرخِر مستقر بودیم. گرچه، هوای منطقه­ی گرم­سیری چنگوله، رو به گرما می­رفت؛ اما […]

شهادت رضا بازی

نام: رضا نام خانوادگی: بازی
نام پدر: پاشاه تحصیلات: ششم ابتدایی
محل تولد: ایوان محل شهادت: چنگوله
تاریخ تولد: 9/12/1333 تاریخ شهادت: 30/1/1365

****************************************************

اواخر فروردین 65 بود، هنوز گردان 503 و گروهان ما (ثارالله) در همان محور چغاعسکر_ سَرخِر مستقر بودیم. گرچه، هوای منطقه­ی گرم­سیری چنگوله، رو به گرما می­رفت؛ اما هنوز می­شد ردپای بهار را در آن جست­وجو کرد. در این ایام که گذر بهار و ورود تابستان را نشان می­دهد، هجوم پشه­ها، یکی از مزاحمت­های طبیعی برای بچه­های رزمنده بود. پشه­های ریزی که با سرسختی، خود را لای موهای سر، داخل چشم­ها و گوش­ها می­رساندند. در این حالت بهترین راه مقابله با آن­ها، استفاده از چفیه بود؛ اما با دمیدن یک نسیم، مقداری از شر این پشه­ها خلاص می­شدیم.

بعدازظهر روز 27 فروردین بود. دو نفر از هم­رزمان پاسدار، به نام­های علی­اشرف صادقی و محمد کرمی که عهده­دار مسئولیت واحد پرسنلی و ارزیابی تیپ 114 امیرالمؤمنین (ع) در قرارگاه بانروشان بودند، برای دیدن دوستان و گروهان ما آمده بودند.

همیشه، دید و بازدیدهای رزمنده­ها از هم­دیگر مرسوم بود. گاهی، بعضی از بچه­ها که خود در خط مقدم جبهه بودند، به نقاط دیگری از خط سر می­زدند، تا هم دوستان خود را ببینند و هم از اوضاع و احوال قسمت دیگری از جبهه باخبر شوند. خلاصه، یه جورایی زندگی در جبهه را متنوع می­کردند. این کارها، باعث جلوگیری از کسالت روحی و موجب پویایی بیش­تر آن­ها می­شد. در واقع، یک روحیه­ی جدیدی هم کسب می­کردند.

ما از مهمان­های خود، به رسم جبهه که معمولاً شربت آبلیمو و چای بود، پذیرایی کردیم. آن­ها از اوضاع و احوال ایلام و قرارگاه امیـرالمؤمنین می­گفتند، ما هم از وضعیت جبهـه و بچه­های جبهـه صحبت می­کردیم. گاهی، شوخی هم چاشنی بحث­ها می­شد.

هنگام نماز مغرب و عشاء شده بود. هرکدام، مشغول ساختن وضو از تانکر آبی شدیم که در فاصله­ی متعادلی بین سنگرهای استراحت نصب شده بود و معمولاً اطراف ورودی آن، با گونی­های پر از خاک یا شن پوشیده شده بود. نمازمان را در سنگر تبلیغات که ظرفیت بیش­تری داشت، به امامت یک نفر روحانی اعزامی از قم، به جا آوردیم.

با اتمام نماز، معمولاً برنامه­ی شام داشتیم. در این حین، رضا بازی که یکی از بهترین نیروهای گروهان ما بود و معمولاً در تکریم دیگران پیش­قدم می­شد، با همان لبخند همیشگی­اش آمد و گفت: برادر محمد! برای شام و پذیرایی از مهمونا، چی­کار کنیم؟

گفتم: ناراحت پذیرایی از مهمونا نباش. قبلاً فکرشو کردم، برنامه­ی خوبی براشون دارم. یه پذیرایی­­ ازشون بکنم که دیگه به دیدن­مون نیان!

رضا با حالت تعجب، نگاهی به من کرد و گفت: برادر محمد! چه فکری تو سرته؟ نکنه میخوای اونا رو از یه شام معمولی جبهه محروم کنی؟ اگه قصد شوخی داری، خواهشاً با روده­ی کوچیک و بزرگ مردم بازی نکن! اینا مهمون ما هستن، حتی باید یه چیزی بهتر از شام جبهه هم بهشون بدیم. نکنه میخوای اونا رو از این شام مختصر محروم کنی؟

وقتی دیدم ناراحتی رضا جدیه، گفتم: شوخی کردم، ناراحت نباش! نه فقط شام، بلکه بهشون دسر هم می­دیم.

گفت: دسر دیگه چه صیغه­ایه؟ تا جایی که من می­دونم، ما یه دونه میوه هم این­جا نداریم! اما… اما خدا کنه هرچی هست، ختم به خیر بشه!

گفتم: رضا جان، برو بساط شام رو آماده کن.

وسط سنگر، سفره­ای پهن کردیم و به همراه مهمان­ها، مشغول صرف شام و بعد از آن هم که معمولاً صرف چایی بود، شدیم و بلافاصله گفتم: وقت دسره!

در نظر داشتم یک کمین جدید در سمت راست رودخانه­ی سَرخِر که فاصله­ی زیادی با آخرین دسته­ی گروهان (دسته­ی یکم) داشت، درست کنم.

گفتم: مهمونای عزیز و گرامی، حالا که شام­تون رو صرف کردین، هر دوتاتون واسه­ی خوردن دسر، آماده بشین!

گفتند: دسر که آمادگی نمی­خواد! زحمت بکش، هر میوه­ای که داری، بیار تا با هم بخوریم.

گفتم: باشه.

رفتم تعدادی گونی سنگری با یک بیل و یک کلنگ برداشتم و انداختم درِ سنگر. گفتم: حالا تشریف بیارین تا بریم صرف دسر!

البته، آن­ها هم با این بند و بساطی که من جلوی­شان انداختم، متوجه موضوع شدند و فهمیدند که امشب باید مقداری دست و پنجه­های­شان را با بیل و کلنگ آشنا کنند. بنابراین، پیش­نهاد بنده را با شور و شوق پذیرفتند. 3 نفری، به طرف دسته­ی یکم «سَرخِر» حرکت کردیم. مقر فرماندهی گروهان با توجه به طول خط پدافندی، با دسته­ی یکم فاصله­ی زیادی داشت و ما پیاده به آن­جا رفتیم. به همراه آقای ایلخان منصوری، فرمانده­ دسته­ی یکم و تعدادی از نیروهای دسته­، تا ساعت 02:00، سنگرهای کمین را آماده کردیم و به مقر فرماندهی گروهان برگشتیم. پس از استراحتی کوتاه، برای اقامه­ی نماز صبح بیدار شدیم و بعد از نماز، مدت کوتاه دیگری استراحت کردیم.

صبـح روز بعد (28/1/65) که مهمـان­ها آماده­ی رفتن بودند، من به رسم احترام، آن­ها را تا بنه­ی1 چنگوله همراهی کردم. در آن­جا موقع خداحافظی، علی­اشرف و محمد، دو جلد کتاب را به من دادند تا از طرف­شان به رضا هدیه کنم.

بعد از بدرقه و خداحافظی، به مقر گروهان برگشتم و کتاب­های اهدایی را به رضا دادم. رضا از من به خاطر پذیرایی­ که دیشب از مهمانان کرده بودم، گلایه کرد.

_________________________________

1_ بنه یعنی مکانی که در آن برخی امکانات تدارکاتی، از جمله مواد خوراکی، تعمیرگاه­های موقت، سوخت، چند دوش حمام عمومی و… به منظور پشتیبانی از نیروهای مستقر در خط مقدم ایجاد می­شود و معمولاً فاصله­ی 10 الی 15 کیلومتری، با خط مقدم جبهه دارد.

گفتم: رضا جان، کار برای رضای خدا که خستگی و ناراحتی نداره! انشاءالله، امشب نوبت پذیرایی از خودته، واسه­ی تو هم برنامه­ی دسر (کندن سنگر کمین) دارم!

گفت: انشاءالله! اگه زنده موندم.

نماز ظهر و عصر را به امامت همان روحانی اعزامی از قم خواندیم و بعد از صرف نهار، رفتم به برادر مرتضی ساده­میری، فرمانده گروهان حر سری زدم، تا احساس تنهایی نکند و مقداری روحیه بگیرد؛ چون به علت مجروحیتِ برادر علی­محمد فیض­الهی که معاون گروهانش بود، وی تنها شده بود. تا نزدیک اذان مغرب و عشاء پیش مرتضی بودم. به همراه مرتضی، از گروهان­شان بازدید کردیم و به سنگرها و دیدگاه­های گروهان سرزدیم.

وقتی به مقر فرماندهی گروهان خودمان، یعنی گروهان ثارالله برگشتم، اذان مغرب از بلندگوهای گروهان پخش می­شد. دیدم که از رضا خبری نیست. از تانکر آبی که چند متر پایین­تر از سنگر فرماندهی گروهان بود، وضو گرفتم و به سنگر فرماندهی گروهان آمدم و با تمام دسته­ها، موقعیت­ها، دیدگاه­ها و فرماندهی گردان تماس گرفتم؛ اما کسی از رضا خبر نداشت! از سنگر بیرون آمدم و از بچه­ها سراغ رضا را گرفتم که یکی از آن­ها گفت: رضا رو دیدم که داشت یه روحانی رو با موتور سیکلت، به طرف فرماندهی گردان می­بُرد!

کمی خیالم راحت شد. نماز مغرب و عشاء را فُرادا خواندم؛ اما رضا نیامد! دل­شوره­­ی عجیبی داشتم، پس به کلیه­ی دسته­ها و موقعیت­ها، آماده­باش دادم. خودم نیز با یک دستگاه خودروی آمبولانس به همراه یک راننده و امدادگر، به طرف دسته­ی یکم که در کنار رودخانه سَرخِر مستقر بود، حرکت کردم. وسط دسته­های یکم و دوم، با پیکر غرق در خون رضا مواجه شدم که زیر موتور سیکلت افتاده بود. او در هنگام بازگشت به دسته بود که گلوله­ی خمپاره­ای، به جلوی موتورش اصابت می­کند و به علت برخورد ترکش­های متعدد در سینه و پیشانی­اش به شهادت می­رسد.

پیکر رضا را از زیر موتور خارج کردم. اول، صدایش زدم که جوابی نداد! بعد، دست­هایم را روی سر و صورتش کشیدم، گوشم را به سمت قلبش گذاشتم؛ اما صدای ضربان قلبش شنیده نمی­شد. با کمک امدادگر، مقداری او را ماساژ قلبی دادیم؛ اما بی­فایده بود، رضا شهید شده بود. او را داخل آمبولانس گذاشتیم. خودم هم کنار رضا قرار گرفتم. سرش را روی پاهایم گذاشته بودم و بین راه با او حرف می­زدم. از او می­خواستم که جوابم بدهد! دلم می­خواست فقط یک کلمه بگوید، یا فقط یک آن نگاهم کند! اما او برای همیشه، چشمانش را بسته بود و باید باور می­کردم که رضا رفته است و باز هم این من بودم که تنها شدم!

به برادر حیدر محمدی تأکید می­کردم که در غیاب من، مراقب اوضاع و احوال گروهان باشد؛ تا من همراه آمبولانس، پیکر رضا را به پست امداد منتقل کنم. وقتی به پست امداد رسیدیم، با برادران: پیرزاد منفرد، فرمانده گردان و علی­پاشا قدسی تماس گرفتم و خبر شهادت رضا را به آن­ها دادم. آن­ها هم از این خبر بسیار ناراحت و متأثر شدند و سریع به پست امداد آمدند. با هم بر پیکرش فاتحه خواندیم و با جسم آرمیده­اش خداحافظی نمودیم.

منشی گروهان، شاه­رضا قنبری (از اقوام شهید رضا بازی) را به نمایندگی از طرف خودم و گردان، جهت هماهنگی و ترتیب مراسمات، به همراه پیکر شهید رضا بازی، فرستادم.

قبل از شهادت رضا، هم­رزمانش به خاطر علاقه­ای که به او داشتند، همیشه از سر شوخی این چند بیت سرود را برایش می­خواندند و به رضا می­گفتیم: اگه شهید شدی، این سرود رو برات می­خونیم:

تا ندای رهبر خود را شنیدی رضا گفتی لبیک ای امام، جان را فدا کردی رضا
چون شهیدان با خدا عهد و پیمان بسته­اند آفرین بر ایثار و بر میثاق تو رضا

اتفاقاً، روزی که برای مراسم هفتم این شهید بزرگوار رفتیم، آقای سالار اقبالی به نیابت از بچه­ها این شعر را در مسجد روستای سراب خواند.

مرتبط

کنگره ۳۰۰۰ شهید ایلام باید گویای مجاهدت‌های مردم استان در دفاع مقدس باشد           استاندار ایلام گفت: کنگره ملی سه هزار شهید استان ایلام به گونه ای برگزار شود که علاوه بر معرفی رشادت های شهدا، جانبازان و مردمان این دیار ، استان ایلام را بخوبی در کشور معرفی کند. "محمد...

شهید علیرضا اینانلو

        نام و نام خانوادگی:  علیرضا اینانلو         نام پدر: ناصر         تاریخ تولد :  30 شهریورماه 1348         محل تولد: سرپل ذهاب کرمانشاه         شغل : نظامی          وضعیت تأهل: مجرد         مسئولیت: تخریب چی         عضویت: پاسدار          تاریخ شهادت : 27...

سردار شهید مرتضی ساده میری

[foogallery id="1181"]

عملیات‌های گروهک مجاهدین خلق (منافقین) در محدوده‌ی استان ایلام

عملیات‌های گروهک مجاهدین خلق (منافقین) در محدوده‌ی استان ایلام با گسترش و تداوم جنگ، گروهک منافقین تمام توان تجهیزاتی، اطلاعاتی و انسانی خود را جهت ضربه زدن به ایران، در اختیار عراق گذاشت. به دلیل شناخت زبانی و ارتباط با داخل، در امر جاسوسی فعالیت‌های بسیار زیادی...

گشت شهیدکوه پیکر (گشت ثارالله)

گشت شهیدکوه پیکر (گشت ثارالله) در پی تداوم اقدمات ناجوانمردانه‌ی گروهک فرسان و به خطر افتادن امنیت جاده‌ها و مرزها، لزوم شناسایی و رفع ناامنی و مقابله با این گونه تحرکات سبب شد که در تیپ حضرت امیرالمؤمنین(ع) یک گروهان چریکی جهت مقابله با این اقدامات شکل گیرد. از سوی...

بیان دیدگاه

دیدگاه خود را بنویسید.

0 دیدگاه

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *